نـاجـی مــخـمــصـه هــا
سلام
وقتی قرار است در پل چوبی پا بگذاری باید چک کنی که شکسته نباشد و اگر آن را شکسته دیدی با چسب یک ، دو ، سه روی آن قدم نگذاری تا آن را بچسبانی چون تا دست بجنبانی میان زمین و آسمان معلق خواهی شد ، پس احتیاط لازمه ی زندگی ست
بعضی از افراد در زندگی مشترک شان به هر دلیل و از هر سو به این نقطه از زندگی می رسند که چاره ی کارشان را طلاق می یابند و در کنار بزرگترهای فامیل می نشینند و آن ها نسخه ی معروف " بچه دار بشید زندگی تون درست میشه " لای مشت شان می گذارند و روانه ی زندگی بی عشق و حس و حال می کنند و آن ها می روند تولید مثل می کنند و احتمال چسبیدن پازل زندگی در نگاه هر دو صفر و یک است بچه به دنیا می آید و زندگی شان درست نمی شود این بار در میان کشمکش های طلاق یک یقه هم هست که یکی این سو بکشد و دیگری سوی دیگر ، نام او بچه ست ، موجودی که در نگاه آنان نه مسئولیتی دارد و نه گلی ست که نیاز به آبیاری عشق و تربیت دارد و نه آینده ای میخواهد او آمده ست برای خالی نبودن عریضه ، او یک جفت چشم است که باید بهای گزاف ندانم کاری پدر و مادرش را در حین فحاشی و گاها ضرب و شتم والدینش از گوشه ی چشمانش بلغزاند و به دست های کوچک بسپارد ، در خانه ای که عشق نیست ، آرامش در کوچه ها ولگردی می کند ، بعضی ها بر این باورند که حالا بچه دار شدیم باید بسوزیم و بسازیم با اخلاق های بد یا گاهأ رفتارهای بد یکدیگر ، حالا سوالی پیش می آید که زمانی که تن به مادر و پدر شدن دادند نظری درباره ی سوختن و ساختن نداشتند ؟ خودکرده را تدبیر نیست ، آن ها می توانستند با بچه دار نشدن هر کدام بعد از طلاق بروند سیه خودشان ، چرا نباید عشقی که سهم هر آدمی ست را تجربه کنند ؟ و زل بزنند در چشمان یخبندان یکدیگر و روزهایشان را تیک بزنند !!!!! گرچه به عقیده ی شخصی من رابطه ی جنسی که در آن عشق نیست هیچ تفاوتی با تجاوز ندارد ، مثل یک متجاوزگر یا قربانی تجاوز که بین شان هیچ گونه علاقه نیست که هیچ شکنجه ی روحی ست ، یکی از اقوام دور ما ۱۸ سال پیش در شرف طلاق بوده اند که ناگهان متوجه بارداری میشوند و تا پایان دوره ی بارداری دست نگه میدارند و مادر پس از فارغ شدن حتی نیم نگاهی هم به نوزادش نمی اندازد و بعد از ترخیص یک راست به خانه ی باباش می رود و می افتد دنبال کارهای طلاق ، نوزاد از بدو تولد یک سوراخ در قلبش بوده که دکترها گفته بودند این دختر عمری ندارد ۱۸ سال یا نهایت ۲۰ سال ، او در خانه ی مادربزرگ پدریش بزرگ شد و روزهایش را در حسرت شنیدن یک الو از صدای مادرش زندگی کرد ، برای دیدن مادرش اشک ریخت حتی روزی به خانه ی او رفت و مادربزرگ مادریش او را دست به سر کرد تا از آن جا برود سرانجام او در سن ۱۸ سالگی ماه رمضان امسال به تمام غم و گریه هایش پایان داد ، جسم او در حالی زیر خاک رفت که جای بوسه ی مادرش روی گونه اش خالی بود ، در هیچ یک از مراسمات این دختر شرکت نکردم چون معتقد بودم که پدرش میتوانست همان روز آزمایش مثبت بارداری تسبیح زندگی اش را پاره کند و اکنون به جای مزار دخترکش به سوگ خاطراتش می نشست و نم نم می گریست